من با این فضای کاملا زنانه ومخصوصا قصههایش درست نه سال پیش وقتی که دوازده سالم بود آشنا شدم. قصههای نانوایی زنانه همیشه برایم شیرین بود. من همیشه قصهگویی را دوست داشتم. یادم میآید تا زمانی که دسترسی به خواندن و نوشتن نداشتم، مادر بزرگ و مادرم برایم قصه میگفتند و وقتی هم که خودم قادر به خواندن و نوشتن شدم داستانخوانی را ادامه دادم. اما بنظرم "قصه شنیدن" مزهای متفاوت از "قصه خواندن" دارد. به همین دلیل زمانی هم که حتا میتوانستم بخوانم و بنویسم به خاطر اینکه داستان را بشنوم و بیشتر لذت ببرم، همراه با مادرم به اصرار به نانوایی زنانه میرفتم و حتا گاهی هم که مادرم سرش شلوغ میشد خودم به تنهایی خمیری که مادرم تهیه کرده بود را به نانوایی میبردم. مادرم از فضای نانوایی خوشش نمیآمد. همیشه میگفت، همین که خمیر را سر نوبت گذاشتم زود برگردم. میگفت آنها قصه نمی گویند، غیبت میکنند و پشت مردم حرف در میآورند و این کار خیلی بدی است. اما همان حرفها برای من جالب بود.
من آن قصهها یا به قول مادرم غیبت ها را دوست داشتم چرا که به نظر من آنها تجربههای زندگیشان را با هم شریک میکردند و سعی میکردند تا حدی برای مشکلاتی که داشتند راه حل پیدا کنند. مشتریها از اتفاقاتی که در محیط کوچک خانهشان میافتاد برای هم میگفتند. گاهی درد دل میکردند و گاهی هم خوشیها و خوشبختیهایشان را به رخ یکدیگر میکشاندند. قصه از بدیها از خوبیها، از شیطنت اطفال، مهمانی، لباس نو، پرده و پوشاک نو و از همه بهتر قصه داغ و مشهور مادر شوهر، خواهر شوهر و عروس نو که از آتش تنور همیشه داغتر بود. یادم میآید به من میگفتند: گوشهای خود را کر بگیرید تا نشنوید چرا که عیب دارد اما من بدون اینکه عکسالعملی نشان بدهم لبخندی میزدم و تظاهر میکردم که گوشهایم را گرفتم و چیزی نمیشنوم.
در آن فضا فقط داستان یا به قول مادرم غیبت و فکاهی نبود. اگر یکی از مشتریها دچار مشکل صحی میشدند به هم آدرس شفاخانهها را میدادند و برای مریضیهایشان برای هم دوا معرفی میکردند. یکبار هم عمهام عادت ماهوارش نامنظم شده بود و پیش از آن هم پیش هر داکتری که رفته بود مشکلاش حل نشده بود تا این که از یکی از زنان نانوایی آدرس قابله خوبی را گرفت و مشکلاش حل شد! فضای جالب ومتنوعی بود. به قول پدرم نانوایی زنانه یعنی قصههای خانه نو٬ زندگی نو در بی بی سی.
بعد از گذشت سالها، دیروز در کوچهای که بوی نان گرم پیچیده بود، صدای خندههای آشنا از پشت در چوبی نیم بازی که دود آرام از آن بیرون میشد را شنیدم. برای یک لحظه یاد گذشته افتادم و خواستم بروم و باز هم قصههای آنها را بشنوم. فرصت را از دست ندادم و به بهانه عکاسی یادی از آن روزها کردم.
*زینب حیدری از کاربران جدیدآنلاین است. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، لطفا آن را به نشانی info at jadidonline dot com بفرستید.