همین چند لحظه پیش بود که از مراسم ختم قرآن کریم وفاتحۀ آن رزمآورجانباخته برگشته ام؛ با کولهباری از اندوه وخاطره . چشمانم را میبندم و با بالهای خیال به سالهای دور و روزهای دشوار پر میگشایم:
پلینوم (جلسه) هژدهم کمیتۀ مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان در راه است وبه زودی دایرمیشود. سه چهار روزی میشود که از جبهه برگشته و در شفاخانه چهارصد بستر اردو (شفاخانۀ سردار محمد داوود کنونی) بستری هستم. مدتها از جاگزینی سیاسی در سطح رهبری حزبی میگذرد.
فضای سیاسی برای حزبیهایی که در دبستان سیاسی رهبر فقیدشان زندهیاد ببرک کارمل تربیت دیده وآموزش یافتهاند، سخت مختنق است . پیگرد وتعقیب فعالان حزب توسط برخی از خدایی خدمتگاران و آزمندان چوکی ومقام بیداد میکند. فضای تیرهای در محیط سیاسی مسلط است. فضای ناباوری نسبت به یکدیگر روز تا روز گستردهتر میشود. اعتماد متقابل جایش را به شک و تردید دادهاست. مناسبات رفیقانه درز برداشته، سرها در گریبان است و کسی تا مجبور نشود به سلام کسی پاسخ نمیدهد. همان طوری که اخوان ثالث گفتهاست : سلامت را نمیخواهند پاسخ داد / سرها درگریبان است /.... زمستان است.
برخیها برای بقای چوکی ومقام از همان نخستین روزها خط تسلیمی دادهاند ؛ ولی اگرچه بسیاری از دل وجان با این جاگزینی مخالفند، اما برای بقای نظام و سلامت کشور و منافع مردمشان آه از نهاد نمیکشند وکماکان به وظایفشان ادامه میدهند. به ویژه نظامیان آگاه درسطح رهبری ارتش که بیشترشان درمکتب سیاسی زندهیاد ببرک کارمل بزرگ شده و سوق و ادارۀ اردو را چه در مرکز و چه در ولایات به دست دارند، ضرورت هرچه بیشتر دفاع از دستآوردهای نظام دموکراتیک و حفظ استقلال وتمامیت ارضی کشور را درک میکنند و اجازه نمیدهند از اثر این امر کوچکترین رخنهای از طرف دشمن درجبهات جنگ به وقوع بپیوندد.
هنوز دوسه روزی از بستری شدنم درشفاخانه نمیگذرد که مرحوم نجیبالله رهبر جدید حزب ودولت برایم امر میکند تا وی را درکمیتۀ مرکزی حزب ملاقات کنم. در اتاق انتظارش بیر و بار و رفت و آمد کادرهای برجستۀ حزبی دیده میشود. بسیاری از ولایات آمدهاند و معلوم است که رهبر جدید حزب پیش از تدویر پلینوم میخواهد با آنان صحبت کند و پیشاپیش موافقت ایشان را در برابر تصمیمهایی که درپلینوم اتخاذ میشود بگیرد.
رفقا را ازروی لیستی که به نزد رئیس دفترش است، به نوبت اذن ورود میدهند. نوبت من میشود. دکتر نجیبالله ازجایش بر میخیزد ، دستم را میفشرد. با گشادهرویی از احوال صحتمندیام می پرسد، با دست گرم و نیرومندش دستم را میفشارد و بعد از توضیح نمودن مختصر وضع سیاسی و نظامی کشور و این که هنوز هم به رهبر پیشین حزب ببرک کارمل احترام دارد، ناگهان در چشمان و خطوط چهرهاش رنجش پنهانی ظاهر میشود ومیگوید:
"برای من احوال رسیدهاست که تو و رفقایت هنوزهم از این جاگزینی راضی نیستید. برای من گفتهاند که حالا شفاخانه به مرکز تجمع ناراضیهای نظامی تبدیل شدهاست. میگویند نورالحق علومی در قندهار سازماندهی میکند و برادرش دراین جا، درکمیتۀ مرکزی، به همراه صادقی و تو و عزیز حساس ."
بعد با نگاه ژرف وکاوندهای به سوی من مینگرد ومیگوید: "کارملصاحب را برای همیشه فراموش کن . او وظیفهاش را انجام داد و حالا نوبت ما و شماست."
از روی میزش پنسلی (مدادی) برمیدارد و به دستم میدهد و باتحکم میگوید:
"یادداشت بگیر: دگروال (سرهنگ) لطیف ازمدیریت سازماندهی ریاست سیاسی ، دگروال عالم رزم آمر سیاسی قوای هوایی ومدافعۀ هوایی، جگرن محمد صابر یاور خودت ، دگروال سلیم از ریاست سیاسی، دگروال امیرمحمد، دگروال عبدالمختار، دگروال عزیز عازم ، دگروال عبدالکریم عزیزی ، دگرمن رحیم و..." ( لیست طویلی؛ به گمانم بیست ، بیست وپنج نفر کادر سیاسی واداری اردو).
یادداشت می گیرم . بعد میگوید، اینها سازماندهندگان تظاهرات در روز آمدن ببرک کارمل از مسکو بودند و حالا هم به تحریکات خویش درصفوف اردو ادامه میدهند.
میگوید، با اینها همین امروز صحبت کن و به آنان بگو که علت سبکدوشی کارملصاحب این است که کارملصاحب مریض است، به استراحت وتداوی ضرورت دارد و باید تحت درمان قرار گیرد. برایشان بگو که اگر میخواهید کارملصاحب احترام شده و به نیکویی از وی یاد شود، باید رهبری جدید حزبی را تائید کنند و تغییراتی را که فردا در پلینوم میآید، بدون کدام واکنش منفی پذیرفته، جلو هر گونه حادثۀ منفی را در قطعات اردو بگیرند. بعد با من خداحافظی میکند ورفیق دیگری را به حضور میطلبد.
به دفتر که میرسم ، برخی از رفقا را به نزدم میخواهم و آن چه را رئیس حزب دستور دادهاست، برایشان بازگو میکنم . چند لحظه بعد عالم رزم با تبسم همیشگیای که بر لب دارد، وارد اتاقم میشود و من که از وی شناخت کافی دارم و میدانم که درشوخی و مطایبه ید طولا دارد ، به مزاح میگویم :
"رفیق رزم! چه گلی به آب دادهای که گپت عَیناً تا منشی عمومی حزب رسیده؟ مگر سرت بوی قورمه میدهد ؟"
رزم با قهقهه میخندد ومیگوید:
"پس برای رفتن به زندان تیاری بگیرم؟"
میگویم، اول جواب سوال مرا بده که چه کردهای؟ میگوید: "هیچ ! فقط هنوز دستور ندادهام که عکسهای رفیق کارمل را از اتاقهای تنویر سیاسی قوا بردارند و به عوض آن عکس دکتر نجیبالله را بیاویزند." می پرسم، چرا؟ آیا این کار وظیفهات نبود؟ میگوید: "این مسئله به زمان نیاز دارد. درحال حاضر هیچکسی حاضر نیست تا عکس رفیق کارمل را بردارد وعکس دکتر صاحب را به عوضش نصب کند. میگوید، حزبیها حاضر نیستند در جلساتی اشتراک کنند که به رهبرشان گوشه وکنایه زده میشود.
میگوید، نام وچهرهء ببرک کارمل درقلب من ورفقایم حک شده وهیچ کسی نمیتواند با زور آن را از ذهن و خاطرم بزداید. برعکس، موجودیت عکس وی درحال حاضر باعث بلند رفتن مورال ومعنویات رفقا میگردد و به هیچ کسی ضرر نمیرساند. با خنده به او میگویم، رفیق رزم! دستور این است که خود را اصلاح کنی و در ظرف همین امشب عکسهای رفیق نجیب را به عوض عکسهای رفیق کارمل درتمام اتاقهای تنویر سیاسی نصب کنی وبه مزاح اضافه میکنم: ورنه سرت زده ومالت تاراج! نگاهی به عکس بزرگ زندهیاد ببرک کارمل که زینتبخش اتاقم است، میاندازد. از جایش بلند میشود و پس از ادای احترام حین خارج شدن از دفترم زیر لب میگوید: چرا ازخود شروع نمیکنی؟
پس ازآن روز با عالم رزم بیشتر از پیش محشور میشوم. از صراحت بیانش خوشم میآید واز صداقت کردارش و حاضرجوابی و نکتهدانیاش حظ میبرم. بسیار وقتها به دفترم میآید و درد دل میکند یا هنگامی که من به اطراف میروم، در میدان هوایی او را منتظرم مییابم. گاهی هم میشود که درترکیب یک گروپ اوپراتیفی روزهای زیادی را با هم در جبهات داغ نبرد میگذرانیم و درساعات فراغت با هم سخن میزنیم. دربارۀ ادبیات ، فلسفه و شعر و با خرسندی درک می کنم که او هم شیفتۀ مولانا است وهم عاشق خیام و حافظ و چه حافظۀ قویای دارد. زیرا گهگاهی که اشعار مثنوی را می خواند، تصورمیکنم که آن دیوان مستطاب در برابرش گشوده است. شگفتزده میشوم ازاین حافظۀ شاذ و کم نظیر.
صحبتهایش همیشه برایم جالب است. زیرا با صمیمیت ونوعی بیشائبگی توأم بود. مثلاً هنگامی که دربارۀ باورهای دوران کودکیاش درزادگاهش (میمنه) صحبت میکند و در بارۀ فرشتگان خیر وشر. فرشتگان کوچکی که اگر یکی از آن ها – ازقول مادرش قصه میکرد - اگر بر شانۀ راستت نشست، تمام کارهایی که انجام میدهی، نیکو است وموجب شادمانی آن فرشتۀ کوچولوی نیکاندیش؛ و اگر درشانهء چپت نشست، کارهایی انجام خواهی داد که سرانجام خوبی نخواهد داشت. اما درد دلهای او نیز کم نیستند. بیشتر از همه از رئیس عمومی سیاسی اردو که تازه مقرر شدهاست، شکایت دارد.
ازغرور و بلندپروازیها و خردهگیریهای بیهوده و قوم پرستی و تعصب زبانی و پارتیبازیهای او بدش آمدهاست. میگوید، همینهااند که باعث شدهاند تامناسبات بین رهبری حزب را خراب کنند و با این راپورهای راست ودروغشان درز عمیقی در میان رفقا ایجاد کنند. همینهااند که هواخواهان بیشمار ببرک کارمل را به نام مخالفان پلینوم هژده مسمی ساختهاند و رفقای مارا با همین نام تحت پیگرد قرار دادهاند. ولی باید بدانند که ما هرگز بر ضد دکترصاحب قرار نمیگیریم، ولی هرگز هم با این گونه مانورها و ترفندها نمیتوانند یاد و خاطر رهبر بزرگمان را از قلبهایمان بزدایند.
* * *
مدتها میگذرد، دیگر حساسیتها نسبت به آویختن و نیاویختن این عکس وآن عکس درصفوف اردو کمتر شدهاست. آرام آرام مسئلۀ مخالفان وموافقان پلینوم هژده نیز به تاریخ پیوستهاست. توافقات ژنو صورت میگیرد، قوتهای رزمی شوروی پس از نه سال نبرد درافغانستان راهی کشورشان میشوند. ۲۶ دلو روز نجات ملی اعلان میشود.
افسران آگاه ارتش با درایت و شهامت در جبهات داغ نبرد میرزمند و سالهای دفاع مستقلانه را یکی پشت دیگر سپری میکنند. کودتاها، آشوبها، تعرضهای گستردۀ پاکستانیها را خنثی میکنند .منسوبان اردو و در مجموع قوای مسلح افغانستان از اعتماد به نفس کامل برخوردار میشوند و با وصف قطع کمکها از جانب شوروی هنوز هم میرزمند ومیرزمند. و دراین میان عالم رزم نیز میرزمد و هرگز خستگی نمیشناسد.
آری، دراین کوران حوادث و سالهای دشوار دفاع مستقلانه عالم رزم مانند یک حزبی متعهد به آرمانهای مردمش همیشه با حزبش بود و به خاطر رنجهای بیکران مردمش میاندیشید. تا جایی که من او را میشناختم، او یک حزبی آگاه، وطنپرست، مردمدوست و کارملیست پرشور بود. او درآن زمان همین طور بود و تا جایی که به یاد دارم، چه در هنگامی که به وزارت رسید وچه درهنگامی که چوکی ومقامی نداشت و حتا تا همین روزهایی که ابریق رحمت را سرکشید، از احترامش نسبت به زندهیاد ببرک کارمل کاسته نشد و در مناسباتش با رفقای حزبیاش تغییری نیامد.
درست است که در زندگیاش نوساناتی رخ داد و به جنبش ملی جنرال دوستم پیوست و بعد درکابینۀ دولت موقت وزیر معادن وصنایع شد، ولی در تمام این مدت آدم باسپاسی باقی ماند. از شنیدن مرگ زنده یاد محمود بریالی به شدت گریست و آن چه از دستش برمیآمد، برای مراسم خاکسپاری و فاتحهداری آن بزرگمرد کمک نمود. در اروپا که بودم، با من تماس گرفت و یادآور شد که یگانه آرزویش وحدت رفقای حزبیاش است.
اما با دریغ و درد که این رزمآور نستوه از اثر یک حادثۀ ترافیکی در طول راه ترمذ- تاشکند به شدت زخمی شد و پس از مدتی تداوی در شب ۸ /۷ ماه فبروری همین سال (۲۰۱۰) درشفاخانه شمارۀ ۱۶ شهر تاشکند ابریق رحمت را بر سرکشید وبه جاودانگی شتافت. روانش شاد باد.
* ژنرال محمدنبی عظیمی نویسندۀ کتاب "سیاست و اردو" است. ۱۵ مارس ۲۰۱۰
آصف معروف
ماه نوامبر گذشته در کابل بودم و مشغول تهیه مصاحبه ها و فیلم برداری برای یک مستند افغانی با دو همکار بریتانیایی به منطقه دارالامان در جنوب کابل رفتیم. قصد ما ورود به کاخ تاج بیگ بود، جایی که سربازان اتحاد شوروی سی سال پیش حفیط الله امین را درآن جا به قتل رساندند، اما حسب اتفاق در مسیر راه درفش های سبزی را بر مزار چند شهید دیدیم. تصور کردم آرامگاه محمد داود رئیس جمهور سابق افغانستان است. نزدیک رفتیم تا ازآن فیلم بگیریم. اما دیدم آنجا شماری از نمایندگان مردم افغانستان که در حوادث مختلف کشته شده اند آرمیده اند. از جمله دو نام و دو تصویر روی مزار برایم آشنا بود. مصطفی کاظمی و محمد عارف ظریف. دوستان من. وقتی از مرگ آن دو اطلاع یافتم این شعر به ذهنم خطور کرد و آن را زیر لب همچنانکه در یک قطعه موسیقی سروده شده بود، زمزمه کردم:
به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد
قصد کردم روزی که کابل می روم، به مزار این دو دوست بروم .
آن روز اشکی که نتوانستم جلوش را بگیرم بر رخسارم دوید و چکید. برای این دو تا دوست این اشک می ارزید که غمی از دلم بیرون کند و حقش بود اگر آنجا می بودم، روز جنازه گلی نثارشان می کردم.
همین روز، در همین مسیر راه عالم رزم از مزار شریف تلفن زد و گفت، حالا که در کابل هستم حتما باید به دیدنش به مزارشریف بیایم. من هم صد درصد وعده گذاشتم و دلم هم می خواست که دیرتر به دیدن او ودوستان خانوادگی به مزار شریف بروم.
اما این کار و بار وزندگی ما که دست خود ما نیست. نتوانستم به این وعده وفا کنم، این دیدار انجام نشد. چه خوب شد که نشد.
نمی دانستم برای او نیز چنین اتفاقی می افتد و من یک روز دیگر به مزار او خواهم رفت.
دیدنش حسنی داشت که دیدار دوست تازه می شد و دل از این دیدار منور می شد. اما ندیدن دوست، دست کم اندازه رنج آخرین خاطره دیدار را می کاهد. خوب شد که نرفتم و ندیدمش... اما این هم شاید حرف دلم نباشد.
در حق این دوست آنچه را در ذهن داشتم تا در پایان نامه زندگی اش بنویسم همان هایی است که باقرمعین با بهترین فصاحت کلام و بی نهایت با اخلاص آن را نوشت. این دوست برای ما دوستان حلقه فرهنگی او که او بیشتر از هرجا خودش را به آن منسوب می دانست بسیار مرد گرامی بود. از آن کسانی نبود که دنیایش را تجمل و بزرگ نمایی پر کرده باشد. ساده، بی پیرایه و بسیار خاکی و متواضع بود. خصلتی که این روزها کیمیا شده و بسیار کمیاب است.
نمی توان اورا یک لحظه ازیاد برد. رزم مرد مرگ نبود و برای مردن هنوز بسیار جوان بود. هزار نقشه و اندیشه برای فردا داشت. هزار امید درهر ثانیه در ذهنش خط می کشید و هستی می یافت.
آیا او براستی مرده؟
باورم نمی شود.
اما رزم به سفر دور رفت. رزم در این سفر دور و بی بازگشت چه حسرت بار رفت.
حسرت دیدار دوستان و عزیزان خانواده را به دل برد.
تازه قول دیدار در لندن و سویدن داشت.
مارا سوگوار گذاشت. این سوگ با همه دوستان رزم و یک یک از فرزندانش شریک اندوهیم. این غمنامۀ امير خسرو را به یادش میخوانم و باز می خوانم :
"مرو ایمن اندر این ره که فگار خواهی آمد"
غزل کامل:
خبرم رسید امشب که نگار خواهی آمد
سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد
به لبم رسیده جانم، تو بیا که زنده مانم
پس از آن که من نمانم، به چه کار خواهی آمد
غم و قصه فراقت بکشد چنان که دانم
اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد
منم و دلی و آهی. ره تو درون این دل
مرو ایمن اندر این ره که فگار خواهی آمد
همه آهوان صحرا سر خود گرفته بر کف
به امید آن که روزی به شکار خواهی آمد
کششی که عشق دارد نگذاردت بدینسان
به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد
به یک آمدن ربودی، دل و دین و جان خسرو
چه شود اگر بدین سان دو سه بار خواهی آمد
صدیق احمد توحیدی
مردم زیادی جمعند و شماری از دوستانش میگريند. هوا ابرآلود است، گویا دل آسمان هم گرفته است. مردم مشغول حفر قبرند.
آن طرفتر جنازه در حال انتظار است تا برای همیشه رخ در نقاب خاک کشد و دیگر برای همیشه از این دنیا، از خوبیها و زشتیهایش فرار کند.
در کناری ایستادهام و به منظرۀ دفنش مینگرم. دلم میخواهد بگریم. به سرنوشت مختوم آدمی که چگونه بیخبر از مرگ و فنا تلاش میکند، رنج میکشد، میخندد و میگرید و به همه چیز فکر میکند و فقط این مرگ است که به آن نمیاندیشد.
دلم برایش سوخت. فکر کردم زنده است و دارند گورش میکنند. و تصویر بزرگ او را جوانی هفده هجدهساله با دو دست محکم گرفته و سعی میکند بالا نگه داردش. گاهی دستهایش سست میشوند و تعادل دستهایش برهم میخورد، اما او تصویر را محکم به سینهاش چسپانیدهاست.
در تصویر میخندد و شاد شاد معلوم میشود. لبخند زیبا و دوستداشتنی، مویهای سپید که از دو طرف سرش هویداست، اما چنین مینماید که هنوز جوان است.
فراموش کردم کجا هستم. صدای خندههایش و طنین کلامش در گوشهایم پیچید. به چهار سال قبل برگشتم. یادم آمد که شبی در یکی از رستورانهای شهر بودم که با او آشنا شدم.
آن شب قصههای زیاد کرد و صحبتهای زیادی ازآن و این داشتیم. او را شناختم.
وزیری بود از وزرای سابق و یادگاری از دوران پرحوادث کشور. با وجود شاید تفاوت دیدگاهها و اندیشهها او را بسیاردوستداشتنی و مرد ایدآل یافتم. حس کردم دوستش دارم. ما هر دو ازدو سوی حوادث بودیم و از دو مسیر مقابل هم به یک نقطه رسیده بودیم.
او را آدم بیآلایش و پیراستهای یافتم. صادق، مهربان واهل ذوق، بزرگ منش ومنطقی، جوانمرد، رفیق شفیق و اهل مطالعه. او این همه اوصاف را درخود داشت. گرچه مرد نظام و سیاست بود، اما اهل دل و فرهنگ را دوست میداشت.
آشنایی آن شب به رفاقت ودوستی زیبایی مبدل شد. هر وقت از سفر بر میگشت، همین که وارد مرز کشور میشد به من زنگ میزد و اصرار میکرد که با جمعی از دوستان همدل به مزاربیایم و چند شبی را با او باشیم ، گاه گاهی می خواست که بلا فاصله به سوی مزارشریف حرکت کنیم. ما هم در رکاب استاد رهنورد زریاب که نسبت به ما سابقۀ دوستی طولنیتر با ایشان داشت، به دیدارش میرفتیم و شبها تا ناوقتهای شب با او گرم صحبت و یا هم مشغول شوخی و مزاح و یاهم جر و بحثهای سیاسی میشدیم و یا هم از سخنان جناب استاد زریاب استفاده میکردیم.
در مدتی که ما در منزل ایشان میبودیم، از هیچ لطفی مضایقه نمیکرد. تا وقتی همه نمیخوابیدند، به خواب نمیرفت و صبح وقت ازخواب برمیخاست و میآمد از من خبر میگرفت. چون میدانست که من و محمد عبدالله سحر خیزیم و من عادت دارم تا صبحانه را اول صبح صرف کنم می رفت و صبحانه را آماده میکرد. بعد میآمد و میخندید.
منزلش را دوستان همه منزل خود میپنداشتند وحتا اتاقها مشخص بود که کدام اتاق از کی هست. در طبقۀ دوم منزل کتابخانۀ ایشان بود که کتابهای نفیس را در خود جا داده بود. .یعنی ما میتوانتسیم در صورت لزوم به مطالعه بپردازیم. اهل ذوق بود.
وقتی میخواستیم به کابل برگردیم هیچ راضی نمیشد و پیوسته اصرار میکرد تا چند شب دیگر نیز بمانیم و ما با ارائۀ دلایل و الحاح از وی خداحافظی میکردیم. در طول راه بلخ- کابل به ما پیهم زنگ میزد واحوال میگرفت تا این که مطمین میشد که همه منازل شان به خیر وسلامت رسیدهاند.
او اهل سیاست بود، اما از نان خوردن به نرخ روز سخت متنفر. او ژنرالی بود که در جنگها به مدارج عالی افسری رسیده بود، اما از کشتن آدمها بیزار. اوافسر با ديسيپلین بود، اما یارهمدم بود رفیق بی پیرایه .
او قضایا را خوب درک میکرد و تحلیل واقعبینانه از اوضاع کشور نابسامانمان داشت. ما وقتی جمع میبودیم، از هر دری صحبت میکردیم؛ از سیاست تا ادبیات او شریک خوب مجالس ونشستهایمان بود.
دو روز قبل از حادثۀ شوم ترافیکی ما با هم جمع بودیم و شب آخری که فردایش ما به سوی کابل حرکت میکردیم، مولانا عبدالله و میرحیدر مطهر مدیر روزنامۀ آرمان ملی سخت اذیتش کردند و با وی زیاد شوخی کردند. وقتی بسیار قهر شد، فقط خاموشی اختیارکرد. اما فردایش با همان لحن شرین با ما وداع نمود.
دو روز بعد صبح زود برایم زنگ زد وگفت برای کاری به تاشکند میروم، اما زود برمیگردم و پس از شوخیهای معمول خدا حافظی کرد.
اما ای کاش به تاشکند نمیرفت. فقط دو روز بعد دیگر مولانا عبدالله تلفنی برایم گفت که آقای رزم در یک حادثۀ ترافیکی سخت زخمی شده ودر یکی از بیمارستانهای تاشکند بستری است. با برادرش تماس گرفتم واز حالش پرسیدم. ایشان گفتند که دعا کنم، زیرا باید جراحی سختی را سپری کند. و پس از انجام عمل جراحی هم پرسیدم، میگفتند که خوب است، اما قادر به حرف زدن نیست. گاه گاهی آقای هاشم پیکاربرادرش برایم تسلی میداد که وضع صحیاش بهتر شدهاست وگاهی هم عدم اطمینان ونگرانی از کلامش هویدا بود. تا این که برایم اطلاع دادند که پس از دوهفته در بستر بیماری جان به جان آفرین دادهاست...
هنوز چهرهاش در ذهنم مجسم بود وبه او میاندیشیدم که امام با آغاز تلاوت به سر قبرش من را به خود آورد و دیدم که دیگر از جنازهاش خبری نیست و دفن شدهاست. پس از پایان تلاوت قرآن دعا کردیم و از برادر ودوستانش اجازه خواستم و در معیت مولانا عبدالله شهر مزار و خاطرات عالم رزم را ترک کردم.
چهـــــره ای آیینــه دار میهنـــم افسوس رفت
رزم، آن شهســــــوار میهنـم افسوس رفت
.دست و پای ملتـــی را بـــــاز هم بشکست
باز مـــــردی از تبــــــار میهنم افسوس رفت
دسته دسته شاخه ها را ماتمش افسرده است
یک چمن گـــــل از بهار میهنم افسوس رفت
کــــــاروان اشکها در چشمها جوشد که باز
آخـــــرین محمل ســـوار میهنم افسوس رفت