۱۱ ژانویه ۲۰۱۹ - ۲۱ دی ۱۳۹۷
صبا واصفی
اگر به پیشینه ایرج جنتی عطایی نظری بیفکنید، تنوع کارها و سایه روشن زمینههایی که در آنها هنرنمایی کرده بسیار است. او شعر گفته، ترانه سروده، نمایشنامه و داستان و کتابهای بسیار نوشته، در نمایشهای بسیار نقش داشته، و نمایشنامههای زیاد را به روی صحنه آورده است.
گرچه جغرافیای زندگیاش به شهرهای دزفول و تهران و لندن بر میگردد، اما جغرافیای هنریاش وسیع و محتوای آن بسیار فراگیرتر است.
در واقع باید زندگی او را دو بخش کرد. زمانی که در ایران میزیست و در جرگه سرایندگان عشق و دلدادگی بود ویا در جو پُرستیز و پَُر التهاب سالهای جوانیاش از گل سرخ و دردهای تودهها در ژرفای لایهها میگفت و به عنوان شاعری اجتماعی، به قول شاملو، دست میگذاشت به جراحات شهر پیر و به شب از صبح دلپذیر قصه میکرد. بخش دوم زمانی آغاز شد که جنتی همانند بسیاری دیگر از هنرمندان به ناچار به غرب کوچ کرد و چمدان خستهاش دیگر بوی هجرت و غربت میداد.
در سالهای نوجوانی که شعر سرودن را آغاز کرد از این که سرودههایش را پدرش نپسندد نگرانی داشت و از این رو شعر خود را به عنوان شعر شهریار به پدر معرفی میکرد. پدر او که از خانوادهای آذری میآمد و شیفته اشعار شهریار بود، سروده او را تایید میکرد و ایرج نفس راحتی میکشید و میگفت:"پدر جان شعر خودم بود." و پدر با اخمی مرموز میگفت:" حس کردم بعضی بیتها ضعیف بود!"
شاید برای برخی ایرج جنتی ِ شاعر و هنرمند و فعال اجتماعی- سیاسی اهمیت بیشتری داشته باشد، اما واقع امر این است که این ایرج جنتی ِ ترانهسرا است که بیشتر در ذهنها مانده و بر نسلی از دوستاران موسیقی اثر گذاشته که فراتر از مرزهای ایران است.
شاید نتوان فارسی زبانی را یافت که از سرودههای ایرج جنتی ترانهای نشنیده باشد. و کمتر خواننده نوگرایی را میتوان یافت که ترانههای این ترانه سرای نوین را نخوانده باشد؛ ترانههایی که نه تنها در روزگار ساخته شدن بلکه سالهای سال پس از آن هنوز هم زمزمه میشوند.
این ترانه سرای شناخته شده که در کار سرایندگی تجربههای ارزشمندی دارد از ترانه سرایان نسل جدید اندکی دلگیر به نظر می رسد و از پیامی که در این ترانههاست چندان خشنود نیست.
در گزارش تصویری این صفحه، ایرج جنتی عطایی متولد ۱۹ دی ۱۳۲۵ از زندگی خود میگوید. همچنین در این جا ترانه گل سرخ با صدای ویگن را میشنوید و نیز دو شعر از سرودههای جنتی عطایی را میتواند بخوانید:
آهنگ کوچ
آسمان ابری نیست
و زمستان هم،
دل من اما غمگین است
چشم من اما بارانی.
بوی غربت دارد
کوچهی تنبل پر همهمهمان
بوی هجرت دارد
چمدانِ خستهی من
و هوای گریه
مادر کور دم مردن من.
قصد هجرت دارم
به کجا باید رفت؟
بروم
بروم
قایقی از رنج بسازم
و بهاری از عشق
بین ما دریایی ست
که نخواهد خشکید
بین ما صحراییست
که نخواهد رویاند
من اگر می دانستم
من اگر میدانستم
به کجا باید رفت
چمدانم را میبستم
و از اینجا میرفتم
قصد هجرت دارم
دل من میگوید:
دل به دریا بزنم
و به آن شبه جزیره بروم
میوهی تازهی امید بچینم
دل من میگوید:
سر به صحرا بزنم
بروم شهر سپیداران
و سپیدیها را
ارمغان آورم، آه
چه خیال خامی دارم! نه؟
قصد هجرت دارم
به کجا باید رفت
به کجایی که در آن
آسمان ابری باشد
و زمستان هم
دل غمگین اما نه.
با تو ام ای یاور
ای دوست
تو اگر سنگر امنیت من بودی
من هوای رفتن را...
من هراس ماندن را...
پیش تو می ماندم
و بیابانها را
بارور میکردیم
چه خیال خامی دارم! نه؟
بوی هجرت دارد
چمدان خستهی من
و هوای گریه
مادر کور دم مردن من
قصد هجرت دارم
به کجا باید رفت؟
آنک بهار
به یاد کوچههای مه
- غروب
- خواب
و خانه های خفته در خیال ِ آفتاب
به یاد هیمههای سوخته
در انزوای برفی ِ گرسنگی و مرگ
میان کلبههای خار
- گِل
- پِهِن
- تگرگ
ستارهای
- به نعرهای
شیارهای زخم تازیانه را
جوانههای سرخِ یک سرود میکند.
زمستان ۶۱
انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین: ۹ ژانویه ۲۰۱۲ – ۱۹ دی ۱۳۹۰
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب